گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل هشتم
.VIII- آخرین سالها: 1667-1674


میلتن با ورود به هفتمین دهه زندگی خود هنوز، به جز کوریش، از سلامت جسمانی و غروری که او را در آن سالیان دراز پر از کشمکش مذهبی و سیاسی نگاه داشته بود برخوردار بود. اوبری او را چنین وصف میکند: “مردی باریک اندام، ... دارای قدی متوسط، ... تنی زیبا و متناسب، ... رنگ و رویی بغایت خوش، ... سالم و آزاد از تمام امراض; کمتر دارو میخورد; فقط در اواخر زندگی خود دچار نقرس شد. زلفانش، که از وسط باز میشدند، با جعدهایی بر روی شانه هایش میافتادند; چشمانش هیچگونه نشانهای از کوری نداشتند; هنجار حرکتش هنوز مستقیم و محکم بود. وقتی که بیرون میرفت، با دقت بسیار لباس میپوشید و شمشیر میبست، زیرا به شمشیر بازی خود مباهات میکرد. مردی بود که از فرط اطمینان خاطر، اخلاقی әƚϙʙƠو خشک به هم زده بود و با این حال، هرگاه کǠدژم نبود، در محاوره به قدر کافی مطبوع بود. او کاملا پیرایشگѠنبود: درباره گناه، دوزخ، انتخابات و بینقص بودن کتاب ř˜ϘӠوجدان پیرایشگرانه داشت، اما زیبایی را دوست میداشت، از موسیقی لذت میبرϘ̠یک نمایشنامه نوشت، و زنهای زیاد میخواست; در میان وقار خشک او طنین ممتدی از شور و شوق دوران الیزابت وجود داشت; به نحوی غیرعادی خودپسند بود یا خودپسندی طبیعی خود را آشکار میساخت; همان گونه که آنتونی وود میگفت، “از نقشهای خود بیاطلاع نبود;” و به گفته جانسن، “ندرتا کسی آن قدر زیاد مینوشت و ممدوحانش آن اندازه اندک شمار بودند.” شاید نبوغ باید محتاج به خودپسندی و پشتگیری غرور باطنی باشد تا بتواند مستمرا در برابر جماعت بایستد. آنچه قبولش در مورد میلتن از هر چیز دیگر مشکلتر است قابلیت او برای نفرت و اهانت افسار گسیخته او نسبت به کسانی است که با او اختلاف عقیده داشتند. او فکر میکرد که باید برای دشمنان خود دعا کنیم، اما در ضمن باید “بر دشمنان خدا و کلیسا علنا لعنت بیاریم; همچنین بر برادران کاذب و بر کسانی که در برابر خدا و حتی علیه خود ما گناهان سنگین مرتکب شدهاند.” طرف دیگر این عاطفه گرم شجاعت پیمبری بود که زمانه خود را تقبیح میکرد. به جای آنکه با آشوب بازگشت خاندان استوارت به سکوت افتد، جسارت ورزید که به “عشقهای درباری” در سلطنت چارلز دوم، “شهوت و خشونت” در کاخها، “تبسم خریداری شده روسپیان”، و “ماسک منافی عفت یا مجالس رقص نیمه شب” حمله کند.
چنانکه گویی میخواهد آخرین جسارت را نثار زمان ظلمانی خود کند، در یک روز (20 سپتامبر 1670) دو اثر بیامان میلتنی را چاپ کرد: بهشت باز یافته و سامسون آگونیستس. در 1665، تامس الوود، پس از خواندن حماسه اولی، با میلتن به معارضه برخاست: “تو اینجا از بهشت مفقود بسیار سخن گفتهای، اما حرفت درباره بهشت بازیافته چه بوده است” میلتن

از این نکته بسیار ناراحت شد، اما در این فکر بود که چگونه میتواند بهشت بازیافته را به نحوی در تاریخ نشان دهد; حتی مرگ مسیح انسان را از بزه، شهوت، و جنگ پاک نکرده بود. او چنین اندیشید که در پایداری مسیح در برابر وسوسه های ابلیس وعدهای هست که به موجب آن خدا روزی در وجود انسان بر شیطان غلبه خواهد کرد و بشر را قادر خواهد ساخت که در روی زمین تحت حکومت و عدالت مسیح زندگی کند.
بدین گونه در چهار کتاب بهشت بازیافته، میلتن زندگی مسیح را بر مدار مصلوب شدن قرار نداد، بلکه براساس آزمایش شیطان در بیابان بنا نهاد; یعنی در جایی که ابلیس به مسیح “جوانان نو رسیده ... خوش آب و رنگتر از گانومدس”، و پس از آن “پریان ... نایاسها ... و دختران شب یا هسپریدس”، و آنگاه ثروت پیشنهاد میکند، اما از تمام این آزمایشها سودی عاید نشد. شیطان به او روم امپراطوری را در زیر فرمان تیبریوس فرسوده، بیفرزند، و نامحبوب نشان میدهد; آیا مسیح مایل نیست با کمک شیطان شورشی بر پا کند و خود را امپراطور جهان سازد چون این پیشنهاد بر عیسی اثر نمیکند، شیطان به او آتن سقراط و افلاطون را نشان میدهد; آیا او دوست نمیدارد که چون فیلسوفی به آنان پیوندد ابلیس و مسیح آنگاه به مناظره عجیبی درباره مزایای ادبیات یونان بر ادبیات عبری میپردازند. مسیح از پیمبران و شاعران یهود پشتیبانی میکند و میگوید که آنان از یونانیان بسیار برترند:
یونان این هنرها را از ما گرفت، اما بد تقلید کرد ...
پس از دو کتاب از بحث در این زمینه ها، شیطان به شکست خود اعتراف میکند و به پرواز در میآید; در حالی که گروهی از فرشتگان نغمهگر بر گرد مسیح پیروزمند جمع میشوند و چنین میخوانند:
' ... اکنون تو انتقام گرفتهای، جانشین “آدم” شدهای و با مغلوب ساختن وسوسه، بهشت مفقود را باز یافتهای ... .
میلتن داستان را با علو پرطنین حماسه بهشت مفقود نمیگوید. بلکه با سهولت شیوه خود برای شعر و ترجیحی که به بحث میدهد، بیان میکند و در سراسر آن اطلاعات جغرافیایی و تاریخی خود را نمایان میسازد. داستان را تا مصلوب شدن مسیح ادامه نمیدهد; شاید با این نظر که مرگ مسیح دروازه های بهشت را دوباره گشود موافق نبود. خوشبختی را فقط میتوان با فضیلت و خویشتنداری به دست آورد. او هرگز نمیتوانست بفهمد که چرا انگلستان از جدی گرفتن این “بازنویسی” انجیلها دریغ میورزد. او حماسه اخیر را، جز در وسعت میدان، پستتر از حماسه نخستین نمیدانست. “او نمیتوانست بشنود که بهشت مفقود بر بهشت

بازیافته مرجح است.” آتش میلتن برای آخرین بار در سامسون آگونیستس شعلهور شد. وی، که با حماسه خود به رقابت با هومر، ویرژیل، و دانته برخاسته بود، اینک با نمایشنامهای که تمام محدودیتهای تراژدی یونان را پذیرفته بود با اشیل و سوفوکل لاف برابری زد. در دیباچه از خواننده تقاضا میکند که متوجه پیروی نمایشنامه از وحدتهای کلاسیک باشد و توجه کند که از “اشتباه شاعران در مخلوط کردن مسخرگی کمدی با غمگینی و سنگینی تراژدی، یا وارد کردن اشخاص جلف و سبکبار در داستان”، پرهیز شده است; اینجا میلتن بر الیزابتیان پشت میگرداند و به یونانیان روی میکند و از پیروی سرمشقهای آتنی خود کوتاهی نمیورزد. شمشون، که موی سرش به دست دلیله تراشیده شده و چشمانش به وسیله فلسطینیان از کاسه در آمده است، تنها انعکاسی از صدای اودیپ1 بیچشم در کولون2 نیست; او خود میلتن است که در جهانی مخاصم و نادیدنی به سر میبرد:
کور در میان دشمنان، ای بدتر از زنجیر، زندان، یا گدایی، یا فرتوتی! روشنایی، نخستین اثر صنع خدا،3 برای من خاموش است.
و تمام اسبابهای شادی آن، که ممکن بود اندوه مرا تا حدی تسکین دهند، زایل شدهاند ...
آه، تاریکی، تاریکی، تاریکی در میان نور سوزان نیمروز، تاریکی زوالناپذیر، ظلمت کامل بیامید روز!
در حقیقت تمام این نمایشنامه را میتوان به منزله یک تمثیل بسیار متوافق تعبیر کرد: شمشون خود میلتن است که در تیرهبختی رنج میبرد; یهودیان مغلوب پیرایشگران هستند، مردمی برگزیده، که با بازگشت خاندان استوارت در هم شکستهاند; فلسطینیان فاتح سلطنتطلبان مشرک پیروزمندند; و خرابی معبدشان تقریبا پیشبینی “انقلاب باشکوه” است که استوارتهای “بتپرست” را در 1688 برانداخت. دلیله، یک مری پاول خیانتپیشه است، و گروه همسرایان احتجاجات میلتن را به سود طلاق تکرار میکنند. میلتن با فرو ریختن خشمهای خود از طریق شمشون، که پایان آینده زندگی خود را میپذیرد، سینه خود را تقریبا از تمام آنها تهی میکند:
جوی جلال من، و نهر شرمساری، همچنان جاری است،

1. اودیپ، پس از پی بردن به این راز که وی قاتل پدر خود بوده، مادرش یوکاسته را به زنی گرفته و از او دارای چهار فرزند شده است، خود را کور کرد. یوکاسته نیز خودکشی کرد.-م.
2. محلی در نزدیکی آتن که مدفن اودیپ است. ضمنا سوفوکل اثری دارد به نام “اودیپ در کولون” که از بهترین و جالبترین نمایشنامه هایش به شمار میرود.-م.
3. اشاره به اینکه خدا در نخستین روز روشنایی را آفرید “(سفر پیدایش”، باب اول).-م.

و من زود به آسایندگان خواهم پیوست.
در ژوئیه 1674، میلتن خود را از پا در آمده یافت. به عللی که بر ما آشکار نیست، او در نوشتن وصیتنامه خویش قصور ورزید; در عوض، به برادر خود کریستوفر یک وصیتنامه شفاهی تقریر کرد و کریستوفر آن را بعدا چنین بیان نمود:
برادرم آن قسمت از مالی را که از آقای پاول، پدر زن نخستین من، به من رسیده است به کودکان نامهربانی که از آن داشتم واگذار میکنم; اما من هیچ حصهای از آن را دریافت نداشتهام و میل و قصد من این است که هیچ بهری از مال من، جز آن قسمت و آنچه که من علاوه بر آن برای آنها انجام دادهام، نداشته باشند، زیرا نسبت به من بسیار وظیفه ناشناس بودهاند. و تمام باقیمانده مال خود را در اختیار الیزابت، زن پر مهر خود، میگذارم.
این وصیت شفاهی در اوقات مختلف به زن او و سایرین بازگو شد.
او مصممانه به زندگی چسبید، اما درد نقرس روز به روز فزونتر شد، تا بدان حد که دست و پایش از کار افتادند.
در 8 نوامبر 1674 تب او را از حال برد، و در شب همان روز مرد. شصت و پنج سال و یازده ماه زیست. او را در گورستان کلیسای بخش خودش، سنت جایلز کریپلگیت، در کنار پدرش دفن کردند.
وصیتهای شفاهی تا 1677 به موجب قانون انگلستان رسمی شناخته میشدند، ولی میبایست مورد رسیدگی دادگاه ها قرار گیرند. دختران میلتن با وصیت او مخالفت کردند; دادگاه آن را رد کرد، دو سوم مایملک او را به زنش داد و یک ثلث را، که به 300 پوند بالغ میشد، به دخترانش. قسمتی که بر ذمه آقای پاول بود هرگز پرداخته نشد.
گرچه آگاهی ما درباره میلتن بیش از اطلاعمان در مورد شکسپیر است و برای توصیف او باید بسیار نوشت، هنوز آن قدر که بتوانیم درباره او قضاوت کنیم اگر قضاوت درباره کسی واقعا ممکن باشد نمیدانیم. ما نمیدانیم که دخترانش درباره نفرتش به وی حق میدادند یا نه، و نیز درباره اینکه آنان با آن سومین زن، که در پیری او باعث راحتیش شده بود، چگونه رفتار میکردند چیزی نمیدانیم. فقط میتوانیم متاسف باشیم از اینکه او از جلب محبت ایشان قاصر ماند. ما کاملا به دلایل او برای سانسور مطبوعات به نفع کرامول پس از چنان دفاع فصیحی به سود “چاپ بدون سانسور نشریات” واقف نیستیم. ممکن است قسمت زیادی از اهانتهای او را در جدل به رسوم و موازین زمان او نسبت دهیم. میتوانیم غرور و خودخواهی او را به منزله چوب زیر بغل تلقی کنیم که نبوغ، وقتی که از پشتیبانی تحسین جهانیان چندان بهرهمند نیست، به آن تکیه میکند. ما برای پسندیدن او به منزله شاعر و یکی از بزرگترین نثرنویسان انگلستان، نیاز به دوستداشت او به منزله یک انسان نیستیم.
کسانی که تصمیم به خواندن بهشت مفقود او از اول تا آخر دارند از اینکه آن منظومه

اینهمه بلندیهای تخیل و بیان میرسد، در شگفت میمانند، بدان گونه که ما به مرور زمان صفحات کسلکننده بحثها و نکات علمی و جغرافیایی را به عنوان منزلگاهی راحتبخش در ضمن صعود به فرازها بر او میبخشاییم; انتظار داشتن این موضوع که آن پروازهای تغزلی همواره دوام یابند امری سخیف است. در اشعار کوتاه او این دوام وجود دارد. و در نثر میلتن، مخصوصا در آریوپاگیتیکا بخشهایی وجود دارند که، از حیث انسجام و تعالی فکر و موزونی آهنگ، در سراسر ادبیات جهان چیزی از آن برتر و بالاتر دیده نمیشود.
معاصران او فقط یک شهرت حقدآمیز به وی دادند. میلتن در زمان اعتلای فرقه خود جنگجویی نثرنویس بود و تغزلات نخستین او فراموش شده بودند. او اشعار عمده خود را در زمان بازگشت خاندان استوارت، که هم مسلکان او را تحقیر میکرد و با اکراه حاضر بود او را زنده گذارد، نوشت. وقتی لویی چهاردهم از سفیر خود در لندن خواست تا بهترین نویسندگان زمان را نام برد، این پاسخ رسید که هیچ شخص قابل ذکری جز میلتن وجود ندارد، که او هم بدبختانه از شاهکشانی که حال، زنده یا مرده، به دار آویخته میشوند دفاع میکند. حتی در آن عصر پرشورش نیز مشهورترین شاعر زمان، جان درایدن، که میلتن او را “قافیه سازی خوب اما نه شاعر” خوانده بود، بهشت مفقود را “یکی از بزرگترین، اصیلترین، و متعالیترین شعرهایی که این عصر با این ملت به وجود آورده است” وصف کرد. پس از سقوط سلسله استوارت، میلتن وارد عرصه دلخواه خود شد. ادیسن او را در روزنامه سپکتتر ستود. از آن پس چهره میلتن و قدسیت او در ذهن اهالی بریتانیا بزرگتر شد; تا اینکه وردزورث در 1802 توانست او را بدینسان مخاطب سازد: میلتن! تو باید در این ساعت زنده باشی; ...
روح تو مانند ستارهای بود و جداگانه زیست; تو صدایی داشتی که بانگش چون دریا بود، پاکیزه همچون آسمانها، شاهوار و آزاد.
روح او، مانند یک بنای تاریخی، حتی از نزدیکترین کسان به خود او هم دور بود; اما فکرش مانند آسمانهای باعظمت بر فراز تمام امور آدمیان گسترده بود و صدای او هنوز مانند دریای بسیار خروشان هومر بانگافکن است.